نسیم حیات
نسیم حیات

نسیم حیات

نماز و یافتن هویت انسانی خویش

مقالهء«نقش نماز در هویّت‏ یابی انسان مسلمان»تنها،تلاشی‏ اندک است تا به تبیین این نکته پرداخته شود که بی‏هویّتی چیست؟ به تعبیری دیگر،مسخ و از خود بیگانگی چیست؟آیا تنها انسان‏ است که مسخ و بی‏هویّت می‏شود یا دیگر موجودات نیز به‏ بی‏هویّتی دچار می‏شوند؟کدام عوامل در بی‏هویّتی و مسخ انسان‏ نقش دارند؟آیا انسانی که با یک چیز،از خود بیگانه و یا بی‏هویّت‏ می‏شود،ارزشمندتر است یا آن چیز که انسان را بی‏هویت‏ می‏کند؟
همچنین در ادامهء مقاله به بررسی این نکته پرداخته می‏شود که چرا اگر انسان چیزی را به جای خود پنداشت،به مسخ کشیده‏ می‏شود؟آفتی بزرگ برای شخصیت انسان.نیز آیا انسان این‏ توانایی را دارد که در مقابل عوامل مسخ‏کننده،از شخصیت اصیل‏ خود دفاع کند،اگر بتواند؛آن«توانستن»چگونه و با چه وسیله‏ای‏ است؟
نماز با ویژگی‏های منحصر به فرد خود و با توانایی‏های‏ بالقوه‏اش و با حقیقت متحول و پویایش پاسخی برای این«چگونه» توانستن‏هاست.

بی‏ هویّتی چیست؟
در میان همهء موجودات انسان یگانه موجودی است که به وجود خویش آگاهی دارد و به مفهوم«خود»از میان مفهوم«دیگری‏ها» پی می‏برد و آن را احساس می‏کند.اما گاهی انسان در شرایطی‏ قرار می‏گیرد که در آن شرایط،عقل و احساس و شخصیّت و هویت و حقیقت انسانی خویش را از یاد می‏برد و خود را در بین‏ موجودات و اشیای دیگر گم می‏کند و دیگری را به جای«خود»، خود می‏پندارد.به این خودپنداری که معلول رسوخ و حلول دیگری‏ در شخصیت آدمی است،بی‏هویّتی و یا از خودبیگانگی و یا مسخ‏ گفته می‏شود.[1]
اما امروزه عوامل مختلفی را می‏توان نام برد که باعث‏ می‏شوند،انسان خود را گم کند و حقیقت خویش را در چهرهء آن‏ عوامل بیابد و احساس کند.اریک فروم می‏گوید«انسان از خودبیگانه و مسخ شده موجودی است که اموری چون شهوت و قدرت و مقام او را بندهء خود ساخته‏اند.انسان مسخ شده فردی‏ است که خود را حامل فعال نیروها و موهبت‏های خود نمی‏داند، بلکه شی‏ای بی‏نوا تلقی می‏کند که به قدرت‏های خارج از خود، که جوهر هستی خویش را بدان‏ها تفویض کرده است،متکی و وابسته است.[2]»
مارکس نیز عامل مسخ انسان را در روند تکاملی تاریخ،ابزار و شیوهء کار و تولید دانسته است و می‏گوید:«در حرف و صنایع‏ دستی،کارگر،ابزار را به کار می‏گیرد؛در آن‏جا او منشأ و مصدر حرکت‏ ابزارهای کار است.این‏جا حرکت ماشین‏هاست که او را وادار به‏ تبعیت می‏سازد.»[3]هربرت مارکوزه هم معتقد است که درنظام‏ اجتماعی امروز،انسان که موجودی چندبعدی است،همهء ابعادش نفی می‏شود و تنها یک بعد خشک منطقی برای او باقی‏ می‏ماند و انسان به صورت یک موجود یک بعدی مسخ می‏شود. به‏هرحال،می‏توانیم به جای خوک و سگ و جن مسخ کنندهء دیروزی از عوامل مسخ کنندهء امروزی چون سیاست و نظام حاکم‏ و ابزار کار و عقاید و افکار و سرمایه و نظام اجتماعی و شکل‏ تجمل و مصرف‏پرستی زندگی فعلی و حتی پیوندهای غیرطبیعی‏ نام ببریم.
انسان به علت داشتن نیرو و توان با عظمت و شگرف می‏تواند سایر پدیده‏های بیرونی را به احاطهء خویش درآورد؛هیچ‏گاه این‏ پدیده‏ها امکان برتری و شرافت بر انسان نخواهند داشت؛زیرا آن‏ها ارزششان نسبت به انسان کم و پایین است و زمانی هم که‏ انسانی اظهار می‏کند که تحت سلطهء پدیده‏ای قرار گرفته و عظمت‏ آن پدیده بر او چیره شده است،در واقع آن انسان به نوعی به تعطیل‏ قوا و خودباختگی دچار شده است.یعنی عظمت و توانمندی‏ وجود خود را در زیر درخشش عظمت آن پدیده از یاد برده و به‏ فراموشی سپرده است.به تعبیر اقبال«...هنگامی که آدمی‏ مجذوب نیروهایی می‏شود که وی را احاطه کرده‏اند،قدرت آن را دارد که به این نیروها شکل دهد و آن‏ها را رهبری کند.هر وقت که آن نیروها سدّ راه وی می‏شوند،قابلیت آن را دارد که جهان‏ وسیع‏تری در ژرفای وجود درونی خویش بسازد و در این جهان‏ سرچشمه‏های شادی و الهام بی‏پایان را کشف کند.سرنوشتی‏ سخت و وجودی همچون برگ گل ظریف و زودشکن دارد؛ولی‏ هیچ شکلی از واقعت به اندازهء نفس آدمی نیرومند و الهام‏بخش‏ و زیبا نیست؛و چنان است که به تعبیر قرآن آدمی در صمیم وجود خویش،فعالیتی خلاق و روحی تصاعد طلب است که در سیر به‏ طرف بالا از یک حالت وجود تعالی پیدا می‏کند و به حالتی دیگر می‏رسد:«سوگند به سرخی آسمان پس از غروب و به شب و به‏ آن‏چه شب فرا می‏گیرد و به ماه در آن هنگام که تمام می‏شود،که از حالتی به حالی دیگر سوار خواهید شد.»
قرآن سورهء انشقاق 19-17 قسمت آدمی این است که در ژرف‏ترین بلند پروازی‏های‏ جهان اطراف خویش شرکت جوید و به سرنوشت خویش ونیز به‏ سرنوشت طبیعت شکل دهد واین کار را گاه با همساز کردن خود با نیروی‏های طبیعت و گاه ازطریق به کار انداختن همهء نیرومندی‏ خویش برای به قالب ریختن طبیعت بنابر هدف و غرضی که خود دارد به انجام برساند.در این فرآیند تغیر تدریجی،خدا،یار و مددکار آدمی خواهد بود،به شرط این‏که از جانب خود او اقدامی‏ بشود.«...خدا اوضاع و احوال مردمی را تغییر نمی‏دهد مگر آن‏گاه‏ که خود ایشان آن‏چه را که در خود دارند تغییر داده باشند.» قرآن رعد 11
اگر از طرف انسان اقدام نشود و ثروت درونی خویش را آشکار نسازد و فشار رو به داخلی را که زندگی درحال پیشرفت وارد می‏آورد،احساس نکند آن‏گاه روحی که در درون اوست چون‏ سنگ سخت می‏شود و خود به صورت مادهء بی‏جانی در می‏آید. ولی زندگی او و حرکت رو به پیش نفس او وابسته به این است که با واقعیتی که روبه‏روی اوست ارتباط برقرار سازد.آن‏چه این ارتباط را برقرار می‏کند،معرفت است و معرفت همان ادراک حسی است‏ که به وسیلهء فهم حالت کمال و پختگی پیدا کرده باشد.»[4]
امّا پدیده‏های داخل وجود انسان،این‏ها مخلوق و فعل خود انسان هستند نسبتشان به انسان،نسبت عموم و خصوص مطلق‏ است؛یعنی در داخل دایرهء وجود انسان است که آن‏ها هم وجود و هستی می‏یابند و اگر انسان نباشد،آن‏ها نیز هستی نخواهند داشت.چونان سایه‏ای هستند که هر حرکت و نمایششان از طرف‏ خود و قائم به خود نیست بلکه از طرف عامل دیگر و قائم به دیگر است و اگر او نباشد این‏ها هم نخواهند بود.
بنابراین واضح است که آن‏ها جزو انسان و فعل انسان هستند و هرگز قابلیت و شایستگی آن را ندارند که کلیّت انسان را به احاطهء خود درآورند یا محیط و مسلّط بر او شوند.برای مثال قوهء تخیّل‏ انسان گرچه با عظمت و عجیب است و به آفرینش صدها موضوع‏ جالب و زیبا دست می‏زند اما با این حال،وابسته به وجود انسان‏ است و اگر انسان نباشد،دیگر قوهء تخیّل با شاهکارهایش هم در کار نخواهد بود.

آفت مسخ شدی
با توجه به مطالب گفته شده تا حدودی روشن شد که عظمت‏ انسان از دیگر موجودات بیش‏تر است.حال باید دید که در مسخ‏ شدن انسان چه طور می‏شود که انسان عظمت خویش را از یاد می‏برد و موجودات و اشیای کم‏ارزش را به جای خود،خودحقیقی‏ می‏پندارد و خود را قربانی چیزی می‏کند که از او به مراتب‏ کم‏ارزش‏تر و پست‏تر است؟
پاسخ این سؤال را توجه به دو نکته اساسی روشن می‏کند، یکی این‏که:انسان موجودی است که ابعاد مختلفی را داراست و می‏تواند در همهء آن ابعاد و یا در چند بعد از آن ابعاد،به فعالیت و تلاش بپردازد.مثلا انسان مبارز هم می‏تواند بجنگد و هم می‏تواند به کودک یتیمی مهر بورزد،یا انسانی هم می‏تواند همچون حکیمی‏ اندیشه کند و هم چون عارفی عشق بورزد و در عین حال چونان‏ کارگری،کار و تلاش کند.چندبعدی بودن انسان لازمه‏اش این‏ است که چندین زمینه برای فعالیّت و تلاش او وجود داشته باشد تا او بتواند در آن زمینه‏ها فعالیت کند.هرگاه زمینه‏ای وجود ننداشته‏ باشد،فعالیت و کار هم وجود نخواهد داشت.اگر آب رودخانه‏ یا استخری وجود نداشته باشد،ما هرچه قدر هم که شناگر قابلی‏ باشیم،نمی‏توانیم شنا کنیم.بنابراین هر قدر که زمینه‏ها بسیار و متنوع باشد،به همان میزان دامنهء فعالیت و تلاش آدمی نیز وسیع‏تر خواهد بود و برعکس،هرچه از زمینه‏ها کم و یا حذف شود،دامنهء فعالیت آدمی نیز تنگ‏تر و کوتاه‏تر می‏شود.
دیگر اینکه:قاعده براین است که چیز بزرگ‏تر بر چیز کوچک‏تر از خویش شامل و محاط است.فرضا دایره‏ای که‏ قطرش 2 سانتی‏متر است،داخل دایره‏ای قرار می‏گیرد که قطرش‏ 4 سانتی‏متر است و هیچ گاه عکس این مطلب،واقع نمی‏شود که دایره کوچک محاط بر دایرهء بزرگ‏تر از خود بشود.
حال،باتوجه به این دو نکته،آفت حال مسخ،به عنوان‏ عامل محدودکنندهء دامنهء فعالیت انسان و حذف‏کننده زمینه‏های‏ رشد و همچنین کوچک‏کنندهء شخصیت بزرگ انسان نسبت به‏ موجودات دیگر،بهتر قابل درک است.زیرا پدیدهء مسخ زمینه‏های‏ فعالیت انسان را محدود به زمینه‏ای خاص می‏کند و هرگونه فعالیت‏ و چون و چرایی را در خارج از این زمینه‏ها به رسمیّت نمی‏شناسد.
چنان آن زمینه را برای انسان حساس‏تر و مهم‏تر جلوه‏گر می‏کند که انسان موجودیّتش را تنها زمانی درک می‏کند که در آن زمینه‏ حضور دارد و یا با آن زمینه در ارتباط و تماس است.
این حضور داشتن و یا در ارتباط بودن،انسان را از فعالیت‏ و کار در زمینه‏های دیگر باز می‏دارد و انسان را موجودی تک‏بعدی‏ بار می‏آورد[5]،این آفتی برای انسان است،زیرا انسان با این‏که‏ ابعاد مختلفی دارد،در این حالت تبدیل به چراغ قوهّ‏ای می‏شود که نور می‏پاشد و روشن می‏کند اما تنها در یک جهت،و جهات‏ دیگرش همچنان تاریک می‏ماند.درحالی‏که انسان خورشیدی‏ است که باید به تمام جهات نور بپاشد و همهء جهاتش را نورانی و روشن کند.
مسخ،آفت دیگری که برای شخصیت انسان دارد،این است‏ که اشیا و پدیده‏های کوچک و پست را بر انسان برتری می‏دهد و انسان را قربانی چیزی می‏کند که خود انسان از آن،به مراتب‏ باارزش‏تر است.یعنی انسان تنها موجودی است که مدرک است‏ و در برخورد با اشیای دور و برش آن اشیا را ادراک می‏کند و به‏ آن‏ها صورت‏های مفهومی می‏بخشد و آن‏ها را به احاطهء خویش‏ در می‏آورد.به فرض وقتی انسان با یک دستگاه سواری برخورد می‏کند،این اوست که از ماشین مفاهیمی چون:وسیلهء برنده، سرعت بیش‏تر،ساخته شده از آهن،تشکیل یافته از اجزایی چون‏ فرمان،دنده،موتور و...می‏سازد و ماشین را با تمام حیثیت و ماهیّتش درک می‏کند.درحالی‏که ماشین نسبت به فرد مقابلش‏ هیچ گونه ادراک و تصوری ندارد و نمی‏تواند فرد مقابل را احاطهء خویش درآورد و محیط بر او شود.

راه نجات از مسخ گشتن
با نگاهی به تاریخ بشر می‏بینیم که انسان از روزگار آغازین زندگی خویش،این حقیقت را از روی فطرت و شعور ذاتی خویش دریافته بود که با این‏که موجودی قدرتمند و تواناست ولی،او نیز همانند دیگر موجودات،موجودی‏ «خلق شده»و«آفریده»ای بیش نیست.به اصطلاح‏ فلاسفه،موجودی«ممکن الوجود»است که در هستی و وجودش و همچنین در بقایش نیازمند به غیر است. هستی خویش را از موجودی دیگر گرفته است؛آن موجود مافوق او چیست و چگونه است؟این موجود همیشه‏ انسان را بر آن داشته است که دریافتن و شناختن و رسیدن به آن کوشش و تلاش کند.ازاین‏رو انسان در این جستجو و یافتن،زمانی آن موجود مافق خویش‏ را به دلیل ناآگاهی و جهل انسانی،در چهرهء مظاهر طبیت چون خورشید و ماه و ستاره و رعد و برق و زلزله دیده است‏ و یا زمانی در چهرهء حیواناتی چون گاو و عقاب شناخته است. زمانی هم مجسمه و بت‏هایی را از سنگ و چوب و فلز ساخته‏ است و آن‏ها را موجودی مافوق خویش می‏پندارد و به پرستش‏ آن‏ها مشغول می‏شد.با گذشت زمان به این آگاهی و شعور رسیده است که این‏ها همگی پدیده‏های بی‏جان و سوت کوری‏ هستند که معنا و مفهومشان را از انسان می‏گیرند و در زیر چتر وجود انسان،هستی و وجود می‏یابند و اگر انسان نباشد،از آن‏ها نیز هیچ معنا و مقصود و هدفی نیز متصوّر نخواهد بود.
ازاین‏رو زمانی عقل خویش و زمانی دیگر عقیدهء خویش و گاهی هم توهّمات خویش را جانشین آن عامل قدرتمند قرار می‏داد و از آن‏ها راه نجات را می‏جست.به عنوان نمونه می‏توان به عقاید مارکس و اردیک فروم اشاره کرد.مارکس معتقد است که شرایط اجتماعی و نیروهای مادی حاکم بر جامعه چون دولت و مالکیت‏ و سرمایه علت اصلی مسخ و یا الینه شدن انسان می‏باشند و انسان‏ تنها با کار و فعالیّت آگاهانه‏اش(نه همچون کار ناآگاهانه در نظام‏ سرمایه‏داری)در طبیعت می‏تواند آن را تغییر دهد و با تغییر و دگرگون کردن آن،خود را نیز تام و تمام جلوه‏گر کند و از مسخ و الینه شدن رهایی یابد.اریک فروم راه نجات از مسخ را «خودانگیختگی»می‏داند.
*گاهی انسان در شرایطی قرار می‏گیرد که در آن شرایط،عقل و احساس و شخصیت و هویت و حقیقت انسانی خویش را از یلد می‏برد و خود را در بین موجودات و اشیای دیگر گم می‏کند و دیگری را به جای«خود»،خود می‏پندارد.به این خود پنداری که‏ معلول رسوخ و حلول دیگری در شخصیت آدمی‏ است،بی‏هویتی و یا از خود بیگانگی و یا مسخ گفته‏ می‏شود.
*دین و نماز به عنوان مظهر تمام عیار حقیقت‏ دینی و بندگی خدا،عاملی برای بازیافتن هویت و حقیقت انسان و رهسپاری به سوی کانون متعالی‏ هستی است.
به نظر وی خودانگیختگی یعنی از قوه به فعل درآوردن نفس.یعنی‏ تمامی ابعاد شخصیت انسان چون عشق و محبت و مسؤولیت و دلسوزی و شور و امید و...باهم رشد و وحدت پیدا کنند و به‏ تعالی برسند.
اما گذشت روزگار ثابت کرد که همهء این مظاهر،چه‏ موجودات بیرون از وجود انسان و چه درون انسان،همگی آفریده‏ و مخلوق و پدیده هستند؛که از نیرویی عظیم و قدرتمند فرمان‏ می‏گیرند و تحت اراده‏ای توانا و قدرتمند قرار گرفته‏اند،هرگز نمی‏توانند برای انسان جانشین آن عامل مافوق خویش شوند و به‏ زندگی انسان معنا و مفهوم بخشند؛حتی نمی‏توانند راه شناخت‏ و یافتن آن موجود مافوق انسان را برای او بازگو کنند.این است‏ که برای انسان همیشه این سؤال مطرح بوده است که پس،آنموجود توانا و قدرتمند مافوق او چیست؟چگونه و از چه راه و وسیله‏ای‏ می‏توان به او پی برد و رسید؟آیا رسیدن به او مرتبه‏ای از تکامل‏ برای انسان است و یا نه،رسیدن به او شکل دیگری از مسخ است‏ که برای زندگی او آفت و تباهی دارد؟

دین
جواب این سؤال را تنها دین می‏دهد،زیرا دین زاییده فکر و تخیّل بشر نیست.بلکه باارزش‏ترین و گرانقدرترین هدیه‏ای‏ است که از فراسوی عقل و فکر بشر به انسان ارزانی شده است تا او از این طریق به کرامت و بزرگواری خویش در میان دیگر موجودات آگاه شود.
چیست دین؟برخاستن از روی خاک! تا که آگه گردد از خود جان پاک
(اقبال لاهوری)
و به یاد بیاورید که او دارای گذشته‏ای پاک و عالی است و در آن روز که خداوند گل او را می‏سرشت و از روح خویش در او می‏دمید،همهء فرشیان و عرشیان غبطه خور مقام و منزلت او بودند و بر خداوند اعتراض و گستاخی می‏کردند؛یعنی که این ضعیف‏ و ناتوان،لایق و شایستهء آن همه پاداش و ارجمندی و شایستگی‏ و نعمت و منزلت نیست.دین می‏خواهد آن زمانی را به یاد انسان‏ بیاورد که خدا تنها و ناشناخته بود و هیچ موجودی شایستهء یافتن و شناختن و عشق ورزیدن و دوست داشتن او نبود؛این،تنها انسان‏ بود که به دوش ناتوان خویش،بار سنگین و طاقت فرسایی را کشید تا آیینه‏ای برای خدا شود؛تا خداوند چهرهء خویش را در آن نظاره‏ کند.
دین است که به انسان می‏آموزاند که او موجودی متفاوت از دیگر موجودات است و برای هدفی بزرگ و عظیم آفریده شده‏ است.حامل ارزش‏ها و صفات و ویژگی‏های خداوندی است. جانشین و امانتدار خداست.صاحب نفخه و روح خداست. همدم و همراز خداست.هم پیمان و عهد و سوگند خداست. بنابرین نباید این انسان،این‏جانشین و این نمایندهء او در زمین، خود و ارزش‏ها و کرامت‏های خداوندی را در پای چیزهایی قربانی‏ کند که آن‏ها را خداوند برای انسان ساخته و پرداخته است و همهء آن‏ها با تمام عظمت و هیبت و شکوهشان تنها مقدمه و زمینه‏ای‏ هستند برای آفرینش انسان.
آری،دین است که به انسان یاد می‏دهد،چگونه عشق بورزد و چگونه اندیشه کند و چگونه ببیند و بشنود و بگوید.چگونه از خود در سرزمین«غدیرها»به تعبیر بودا جزیره‏ای بسازد و از گندیده‏ شدن رهایی یابد.چگونه همچون خدای افسانه‏ای یونان پرومته‏ آتش خدایی را از دستان اهریمنان و غولان بر باید و شبستان سرد و یخ بستهء تاریک و خاموش خویش را گرم و روشن کند.چگونه‏ به«بودن»خویش در جهت«شدنی»عمیق و والا،معنا و مفهوم‏ بخشد.چگونه حقیقت و شخصیت و اصالت خویش را در مواجههء با دیگر پدیده‏ها و چیزها حفظ کند و نبازد و مسخ آن‏ها نشود.
این همه یادآوری و یاد دادن،آشنا کردن،آموختن،تعلیم‏ دادن،معنا دادن،راه نمودن و روشن کردن،کاری است سخت‏ بزرگ و حساس،که تنها از عهدهء دین می‏آید؛زیرا پای همهء علوم و معارف و عقول بشری در این مرتبه لنگ می‏شود و از حرکت‏ می‏ایستد.در این مرتبه چه زیبا و حیرت‏آور است آن جایی که‏ می‏بینیم دین همهء گفتنی‏ها و نگفتنی‏هایش را و همهء هستی و فلسفه‏اش را در عباراتی کوتاه و مختصر،روشن و صریح،بدون‏ هیچ تقیّد و تصنّع و تکلفّی و بدون هیچ نوع تأویل و اشاره‏ای و بدون هیچ واسطه و غیری در یک برنامهء عام و قابل فهم و روزمره‏ و همیشگی گنجانیده و آن را خیمه و ستون دین نام نهاد و به بشر ارزانی داشته است.این کاری است که هیچ دین و مکتبی نتوانسته‏ است،مانند دین اسلام آن‏را به نحو عالی و عمیق انجام دهد.

نماز
با نگاهی دقیق به مفهوم نماز می‏بینیم که از آن تعبیراتی[‏6]شده‏ است،که هرکدام از آن تعبیرات،بعدی از ابعاد آن را بیان کرده‏اند که شامل همهء جهات و ابعاد و حقایق نماز باشد.دلیل این مسأله‏ آن است که ماهیّت و حقیقت نماز،اولا،دارای ابعاد و اعماق‏ بیشماری است.بنابرین عقل و اندیشه نمی‏تواند که به همهء آن‏ حقایق و ماهیّات دسترسی پیدا کند و آن‏ها را در تعریفی بگنجاند که دارای حد و رسم منطقی باشد و از این طریق قابل فهم و قابل انتقال به دیگری باشد.
ثانیا،نماز دارای حقیقتی ساکن و ایستا نیست که بتوان آن را اندازه‏گیری و محاسبه کرد؛بلکه دارای حقیقتی تحول‏پذیر است؛ بدین معنی که حقیقت آن در صورت ابتدایی ممکن است کامل‏ برای فرد نمایان نشود و در مراحل بعدی‏اش فرد با صورت کامل‏ آن دیدار کند.ازاین‏رو ما میتوانیم،حقیقت نماز را به مانند طومار درهم پیچیده شده‏ای فرض کنیم که حقایق خویش را در باز شدن لایه‏هایش به ما نشان خواهد داد.بنابراین ممکن است فردی‏ موفق شود تنها لایهء اول حقیقت آن را ببیند فکر کند که به کل‏ حقیقت دست یافته است و دیگری از حقیقت لایهء اولی بگذرد و به حقیقت لایهء بعدی دست بیابد و در آن‏جا متوقف شود.باز ممکن است،فرد دیگری از این حقایق بگذرد و به حقایق بعدی‏ دست بیابد که تصور و درک آن حقایق برای افراد مراتب پایینی‏ مشکل باشد.
نقل عباراتی از کتاب«سر الصلوة»دربارهء بیان اسرار نیّت نماز، دربارهء روشن شدن مطالب گفته شده،به ما کمک می‏کند.«... در اسرار نیّت است و آن پیش عامه،عزم بر اطاعت است خوفا یا طمعا.و در نزد اهل معرفت،عزم بر اطاعت است هیبتا و تعظیما.و در نزد اهل جذبه و محبت،عزم بر اطاعت شوقا و حبا.و در نزد اولیاء علهم السلام عزم بر اطاعت است طبعا و عزیزتا بعد از مشاهدهء جمال محبوب استقلالا و ذاتا و فنای در جناب ربوبیّت ذاتا و صفة و فعلا»[7]بنابرین،می‏توانیم تصور کنیم که نماز در عین یکنواختی و تکراری و روزمره بودنش،دارای حقیقتی پویاست.نمازگزار باید سعی کند که خود را در مسیر پویایی نماز قرار دهد و بداند که اگر نماز دیروزش با نماز امروزش یکسان باشد،همانا نماز او ارزشی‏ ندارد.حدیثی از پیامبر(ص)است که بیانگر همین پویایی نماز است؛به این معنی که فردی از دریافت و درک ماهیّت آن مرحوم‏ است و فرد دیگر نسبت بدان آگاه است،درحالی‏که این‏ها در به‏ جا آوردن ظاهر و صورت نماز اختلافی ندارند.حدیث این‏ است.«همانا دو نفر از امت من می‏ایستند به نماز و رکوع و سجودشان یکی است و حال آن‏که‏[فاصله‏]بین نماز آن‏ها مثل‏ [فاصله‏]بین زمین و آسمان است.»[8]در این باره عبارتی را از علامه اقبال بخواهیم که به نحوی‏ جالب،این موضوع را بیان می‏کند.«...نماز در اسلام به منزلهء گریز انسان است از ماشینیسم و یکنواختی زندگی به فضای آزاد و روحانی؛تنها راه نجات برای انسان عصر بمب اتم و موشک‏های بین قاره‏ای،روی آوردن به تجربهء وجودی و ایجاد بعد ارفانی است وگرنه وجود تمدن و فرهنگ و خود هستی انسان‏ محکوم به انقراض است.نماز،عقب‏نشینی سپاه به سوی مرکز فرماندهی،برای گرفتن دستورات و نیروها است.در اسلام نماز و عبادات وسیلهء به دست آوردن تجربهء ژرف عرفانی هستند.در نماز،انسان احساس می‏کند که به درگاه دوست خود رسیده است‏ و در حضور اوست.نماز بهترین نمونهء خلوت و جلوت و یا جذب‏ و دفع«سیستول»و«دیاستول»نیز هست.وقتی که انسان از عمق‏ این احساس و تجربه بیرون می‏آید،آن‏چنان از قوّت و عمل و تحرّک و پویایی و زایایی سرشار است که در صدد دگرگون ساختن‏ جامعه و جهت بخشی تاریخ،برمی‏آید.»[9]و به این ترتیب است که دین و نماز به عنوان مظهر تمام عیار حقیقت دینی و بندگی خدا،عاملی برای بازیافتن هویت و حقیقت انسان و رهسپاری به سوی کانون متعال هستی است.

پی نوشت

(1).در«لغت نامهء دهخدا»مسخ چنین آمده است:تبدیل صورت یافتن از صورتی‏ به صورت دیگر درآمدن.در«منتهی الادب»نیز زشت و صورت برگردانیدن معنی‏ شده است و در«ناظم الاطبا»به تبدیل شکل داده شده به بدتر شکلی معنی شده‏ است،در«کشاف»اصطلاحات فنون چنین معنی شده است که مسخ در اصطلاح حکما«انتقال نفس ناطقه است از بدن آدمی به بدن حیوان دیگری که‏ در پاره‏ای از اوصاف با آدمی متناسب باشد؛مانند بدن شیر برای پردل و بدن‏ خرگوش برای کم‏دل و آن از اقسام تناسخ است.»

(2).جامعه سالم.اریک فروم.ترجمهء اکبر تبریزی.ص 134.

(3).سیمای انسان راستین.اریک فروم.ترجمهء مجید کشاورز.ص 65.

(4).احیای فکر دینی در اسلام،علامه اقبال لاهوری.مترجم:احمد آرام،ص‏ 17-16.

(5).فیلم عصر جدید چارلی چاپلین گویای همین حقیقت است که انسان گرفتار تکنولوژی،خود را تنها زمانی حس می‏کند و می‏یابد که مشغول کار هست و جز کار کردن،ابعاد و زمینه‏ها و جهات دیگر وجود خویش را فراموش کرده است و حتی انسان گرغتار چنین حالتی،در حین کار در کارگاه،زن خویش را نمی‏شناسد و دکمه‏های لباس او را پیچ و مهره می‏بیند و سعی می‏کند که با آچار آن دکمه‏ها را سفت کند.این فیلم به خوبی پدیدهء مسخ و یا الیناسیون را بیان می‏کند.

(6).تعبیراتی چون:الصلاة معراج المؤمن،الصلاة عمود الرین،الصلاة کل‏ قربان نفی،ان الاصلاة تنهی عن الفحشا و المنکر،الصلاة نور المؤمن.

(7).سر الصلاة.امام خمینی.ترجمهء سید احمد فهری.ص 120-119.

(8).سر الصلاة،ص 25.

(9).کتاب ایدئولوژی انقلابی.اقبال.ص 120-112.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد