مقالهء«نقش نماز در هویّت یابی انسان مسلمان»تنها،تلاشی اندک است تا به تبیین این نکته پرداخته شود که بیهویّتی چیست؟ به تعبیری دیگر،مسخ و از خود بیگانگی چیست؟آیا تنها انسان است که مسخ و بیهویّت میشود یا دیگر موجودات نیز به بیهویّتی دچار میشوند؟کدام عوامل در بیهویّتی و مسخ انسان نقش دارند؟آیا انسانی که با یک چیز،از خود بیگانه و یا بیهویّت میشود،ارزشمندتر است یا آن چیز که انسان را بیهویت میکند؟
همچنین در ادامهء مقاله به بررسی این نکته پرداخته میشود که چرا اگر انسان چیزی را به جای خود پنداشت،به مسخ کشیده میشود؟آفتی بزرگ برای شخصیت انسان.نیز آیا انسان این توانایی را دارد که در مقابل عوامل مسخکننده،از شخصیت اصیل خود دفاع کند،اگر بتواند؛آن«توانستن»چگونه و با چه وسیلهای است؟
نماز با ویژگیهای منحصر به فرد خود و با تواناییهای بالقوهاش و با حقیقت متحول و پویایش پاسخی برای این«چگونه» توانستنهاست.
بی هویّتی چیست؟
در میان همهء موجودات انسان یگانه موجودی است که به وجود خویش آگاهی دارد و به مفهوم«خود»از میان مفهوم«دیگریها» پی میبرد و آن را احساس میکند.اما گاهی انسان در شرایطی قرار میگیرد که در آن شرایط،عقل و احساس و شخصیّت و هویت و حقیقت انسانی خویش را از یاد میبرد و خود را در بین موجودات و اشیای دیگر گم میکند و دیگری را به جای«خود»، خود میپندارد.به این خودپنداری که معلول رسوخ و حلول دیگری در شخصیت آدمی است،بیهویّتی و یا از خودبیگانگی و یا مسخ گفته میشود.[1]
اما امروزه عوامل مختلفی را میتوان نام برد که باعث میشوند،انسان خود را گم کند و حقیقت خویش را در چهرهء آن عوامل بیابد و احساس کند.اریک فروم میگوید«انسان از خودبیگانه و مسخ شده موجودی است که اموری چون شهوت و قدرت و مقام او را بندهء خود ساختهاند.انسان مسخ شده فردی است که خود را حامل فعال نیروها و موهبتهای خود نمیداند، بلکه شیای بینوا تلقی میکند که به قدرتهای خارج از خود، که جوهر هستی خویش را بدانها تفویض کرده است،متکی و وابسته است.[2]»
مارکس نیز عامل مسخ انسان را در روند تکاملی تاریخ،ابزار و شیوهء کار و تولید دانسته است و میگوید:«در حرف و صنایع دستی،کارگر،ابزار را به کار میگیرد؛در آنجا او منشأ و مصدر حرکت ابزارهای کار است.اینجا حرکت ماشینهاست که او را وادار به تبعیت میسازد.»[3]هربرت مارکوزه هم معتقد است که درنظام اجتماعی امروز،انسان که موجودی چندبعدی است،همهء ابعادش نفی میشود و تنها یک بعد خشک منطقی برای او باقی میماند و انسان به صورت یک موجود یک بعدی مسخ میشود. بههرحال،میتوانیم به جای خوک و سگ و جن مسخ کنندهء دیروزی از عوامل مسخ کنندهء امروزی چون سیاست و نظام حاکم و ابزار کار و عقاید و افکار و سرمایه و نظام اجتماعی و شکل تجمل و مصرفپرستی زندگی فعلی و حتی پیوندهای غیرطبیعی نام ببریم.
انسان به علت داشتن نیرو و توان با عظمت و شگرف میتواند سایر پدیدههای بیرونی را به احاطهء خویش درآورد؛هیچگاه این پدیدهها امکان برتری و شرافت بر انسان نخواهند داشت؛زیرا آنها ارزششان نسبت به انسان کم و پایین است و زمانی هم که انسانی اظهار میکند که تحت سلطهء پدیدهای قرار گرفته و عظمت آن پدیده بر او چیره شده است،در واقع آن انسان به نوعی به تعطیل قوا و خودباختگی دچار شده است.یعنی عظمت و توانمندی وجود خود را در زیر درخشش عظمت آن پدیده از یاد برده و به فراموشی سپرده است.به تعبیر اقبال«...هنگامی که آدمی مجذوب نیروهایی میشود که وی را احاطه کردهاند،قدرت آن را دارد که به این نیروها شکل دهد و آنها را رهبری کند.هر وقت که آن نیروها سدّ راه وی میشوند،قابلیت آن را دارد که جهان وسیعتری در ژرفای وجود درونی خویش بسازد و در این جهان سرچشمههای شادی و الهام بیپایان را کشف کند.سرنوشتی سخت و وجودی همچون برگ گل ظریف و زودشکن دارد؛ولی هیچ شکلی از واقعت به اندازهء نفس آدمی نیرومند و الهامبخش و زیبا نیست؛و چنان است که به تعبیر قرآن آدمی در صمیم وجود خویش،فعالیتی خلاق و روحی تصاعد طلب است که در سیر به طرف بالا از یک حالت وجود تعالی پیدا میکند و به حالتی دیگر میرسد:«سوگند به سرخی آسمان پس از غروب و به شب و به آنچه شب فرا میگیرد و به ماه در آن هنگام که تمام میشود،که از حالتی به حالی دیگر سوار خواهید شد.»
قرآن سورهء انشقاق 19-17 قسمت آدمی این است که در ژرفترین بلند پروازیهای جهان اطراف خویش شرکت جوید و به سرنوشت خویش ونیز به سرنوشت طبیعت شکل دهد واین کار را گاه با همساز کردن خود با نیرویهای طبیعت و گاه ازطریق به کار انداختن همهء نیرومندی خویش برای به قالب ریختن طبیعت بنابر هدف و غرضی که خود دارد به انجام برساند.در این فرآیند تغیر تدریجی،خدا،یار و مددکار آدمی خواهد بود،به شرط اینکه از جانب خود او اقدامی بشود.«...خدا اوضاع و احوال مردمی را تغییر نمیدهد مگر آنگاه که خود ایشان آنچه را که در خود دارند تغییر داده باشند.» قرآن رعد 11
اگر از طرف انسان اقدام نشود و ثروت درونی خویش را آشکار نسازد و فشار رو به داخلی را که زندگی درحال پیشرفت وارد میآورد،احساس نکند آنگاه روحی که در درون اوست چون سنگ سخت میشود و خود به صورت مادهء بیجانی در میآید. ولی زندگی او و حرکت رو به پیش نفس او وابسته به این است که با واقعیتی که روبهروی اوست ارتباط برقرار سازد.آنچه این ارتباط را برقرار میکند،معرفت است و معرفت همان ادراک حسی است که به وسیلهء فهم حالت کمال و پختگی پیدا کرده باشد.»[4]
امّا پدیدههای داخل وجود انسان،اینها مخلوق و فعل خود انسان هستند نسبتشان به انسان،نسبت عموم و خصوص مطلق است؛یعنی در داخل دایرهء وجود انسان است که آنها هم وجود و هستی مییابند و اگر انسان نباشد،آنها نیز هستی نخواهند داشت.چونان سایهای هستند که هر حرکت و نمایششان از طرف خود و قائم به خود نیست بلکه از طرف عامل دیگر و قائم به دیگر است و اگر او نباشد اینها هم نخواهند بود.
بنابراین واضح است که آنها جزو انسان و فعل انسان هستند و هرگز قابلیت و شایستگی آن را ندارند که کلیّت انسان را به احاطهء خود درآورند یا محیط و مسلّط بر او شوند.برای مثال قوهء تخیّل انسان گرچه با عظمت و عجیب است و به آفرینش صدها موضوع جالب و زیبا دست میزند اما با این حال،وابسته به وجود انسان است و اگر انسان نباشد،دیگر قوهء تخیّل با شاهکارهایش هم در کار نخواهد بود.
آفت مسخ شدی
با توجه به مطالب گفته شده تا حدودی روشن شد که عظمت انسان از دیگر موجودات بیشتر است.حال باید دید که در مسخ شدن انسان چه طور میشود که انسان عظمت خویش را از یاد میبرد و موجودات و اشیای کمارزش را به جای خود،خودحقیقی میپندارد و خود را قربانی چیزی میکند که از او به مراتب کمارزشتر و پستتر است؟
پاسخ این سؤال را توجه به دو نکته اساسی روشن میکند، یکی اینکه:انسان موجودی است که ابعاد مختلفی را داراست و میتواند در همهء آن ابعاد و یا در چند بعد از آن ابعاد،به فعالیت و تلاش بپردازد.مثلا انسان مبارز هم میتواند بجنگد و هم میتواند به کودک یتیمی مهر بورزد،یا انسانی هم میتواند همچون حکیمی اندیشه کند و هم چون عارفی عشق بورزد و در عین حال چونان کارگری،کار و تلاش کند.چندبعدی بودن انسان لازمهاش این است که چندین زمینه برای فعالیّت و تلاش او وجود داشته باشد تا او بتواند در آن زمینهها فعالیت کند.هرگاه زمینهای وجود ننداشته باشد،فعالیت و کار هم وجود نخواهد داشت.اگر آب رودخانه یا استخری وجود نداشته باشد،ما هرچه قدر هم که شناگر قابلی باشیم،نمیتوانیم شنا کنیم.بنابراین هر قدر که زمینهها بسیار و متنوع باشد،به همان میزان دامنهء فعالیت و تلاش آدمی نیز وسیعتر خواهد بود و برعکس،هرچه از زمینهها کم و یا حذف شود،دامنهء فعالیت آدمی نیز تنگتر و کوتاهتر میشود.
دیگر اینکه:قاعده براین است که چیز بزرگتر بر چیز کوچکتر از خویش شامل و محاط است.فرضا دایرهای که قطرش 2 سانتیمتر است،داخل دایرهای قرار میگیرد که قطرش 4 سانتیمتر است و هیچ گاه عکس این مطلب،واقع نمیشود که دایره کوچک محاط بر دایرهء بزرگتر از خود بشود.
حال،باتوجه به این دو نکته،آفت حال مسخ،به عنوان عامل محدودکنندهء دامنهء فعالیت انسان و حذفکننده زمینههای رشد و همچنین کوچککنندهء شخصیت بزرگ انسان نسبت به موجودات دیگر،بهتر قابل درک است.زیرا پدیدهء مسخ زمینههای فعالیت انسان را محدود به زمینهای خاص میکند و هرگونه فعالیت و چون و چرایی را در خارج از این زمینهها به رسمیّت نمیشناسد.
چنان آن زمینه را برای انسان حساستر و مهمتر جلوهگر میکند که انسان موجودیّتش را تنها زمانی درک میکند که در آن زمینه حضور دارد و یا با آن زمینه در ارتباط و تماس است.
این حضور داشتن و یا در ارتباط بودن،انسان را از فعالیت و کار در زمینههای دیگر باز میدارد و انسان را موجودی تکبعدی بار میآورد[5]،این آفتی برای انسان است،زیرا انسان با اینکه ابعاد مختلفی دارد،در این حالت تبدیل به چراغ قوهّای میشود که نور میپاشد و روشن میکند اما تنها در یک جهت،و جهات دیگرش همچنان تاریک میماند.درحالیکه انسان خورشیدی است که باید به تمام جهات نور بپاشد و همهء جهاتش را نورانی و روشن کند.
مسخ،آفت دیگری که برای شخصیت انسان دارد،این است که اشیا و پدیدههای کوچک و پست را بر انسان برتری میدهد و انسان را قربانی چیزی میکند که خود انسان از آن،به مراتب باارزشتر است.یعنی انسان تنها موجودی است که مدرک است و در برخورد با اشیای دور و برش آن اشیا را ادراک میکند و به آنها صورتهای مفهومی میبخشد و آنها را به احاطهء خویش در میآورد.به فرض وقتی انسان با یک دستگاه سواری برخورد میکند،این اوست که از ماشین مفاهیمی چون:وسیلهء برنده، سرعت بیشتر،ساخته شده از آهن،تشکیل یافته از اجزایی چون فرمان،دنده،موتور و...میسازد و ماشین را با تمام حیثیت و ماهیّتش درک میکند.درحالیکه ماشین نسبت به فرد مقابلش هیچ گونه ادراک و تصوری ندارد و نمیتواند فرد مقابل را احاطهء خویش درآورد و محیط بر او شود.
راه نجات از مسخ گشتن
با نگاهی به تاریخ بشر میبینیم که انسان از روزگار آغازین زندگی خویش،این حقیقت را از روی فطرت و شعور ذاتی خویش دریافته بود که با اینکه موجودی قدرتمند و تواناست ولی،او نیز همانند دیگر موجودات،موجودی «خلق شده»و«آفریده»ای بیش نیست.به اصطلاح فلاسفه،موجودی«ممکن الوجود»است که در هستی و وجودش و همچنین در بقایش نیازمند به غیر است. هستی خویش را از موجودی دیگر گرفته است؛آن موجود مافوق او چیست و چگونه است؟این موجود همیشه انسان را بر آن داشته است که دریافتن و شناختن و رسیدن به آن کوشش و تلاش کند.ازاینرو انسان در این جستجو و یافتن،زمانی آن موجود مافق خویش را به دلیل ناآگاهی و جهل انسانی،در چهرهء مظاهر طبیت چون خورشید و ماه و ستاره و رعد و برق و زلزله دیده است و یا زمانی در چهرهء حیواناتی چون گاو و عقاب شناخته است. زمانی هم مجسمه و بتهایی را از سنگ و چوب و فلز ساخته است و آنها را موجودی مافوق خویش میپندارد و به پرستش آنها مشغول میشد.با گذشت زمان به این آگاهی و شعور رسیده است که اینها همگی پدیدههای بیجان و سوت کوری هستند که معنا و مفهومشان را از انسان میگیرند و در زیر چتر وجود انسان،هستی و وجود مییابند و اگر انسان نباشد،از آنها نیز هیچ معنا و مقصود و هدفی نیز متصوّر نخواهد بود.
ازاینرو زمانی عقل خویش و زمانی دیگر عقیدهء خویش و گاهی هم توهّمات خویش را جانشین آن عامل قدرتمند قرار میداد و از آنها راه نجات را میجست.به عنوان نمونه میتوان به عقاید مارکس و اردیک فروم اشاره کرد.مارکس معتقد است که شرایط اجتماعی و نیروهای مادی حاکم بر جامعه چون دولت و مالکیت و سرمایه علت اصلی مسخ و یا الینه شدن انسان میباشند و انسان تنها با کار و فعالیّت آگاهانهاش(نه همچون کار ناآگاهانه در نظام سرمایهداری)در طبیعت میتواند آن را تغییر دهد و با تغییر و دگرگون کردن آن،خود را نیز تام و تمام جلوهگر کند و از مسخ و الینه شدن رهایی یابد.اریک فروم راه نجات از مسخ را «خودانگیختگی»میداند.
*گاهی انسان در شرایطی قرار میگیرد که در آن شرایط،عقل و احساس و شخصیت و هویت و حقیقت انسانی خویش را از یلد میبرد و خود را در بین موجودات و اشیای دیگر گم میکند و دیگری را به جای«خود»،خود میپندارد.به این خود پنداری که معلول رسوخ و حلول دیگری در شخصیت آدمی است،بیهویتی و یا از خود بیگانگی و یا مسخ گفته میشود.
*دین و نماز به عنوان مظهر تمام عیار حقیقت دینی و بندگی خدا،عاملی برای بازیافتن هویت و حقیقت انسان و رهسپاری به سوی کانون متعالی هستی است.
به نظر وی خودانگیختگی یعنی از قوه به فعل درآوردن نفس.یعنی تمامی ابعاد شخصیت انسان چون عشق و محبت و مسؤولیت و دلسوزی و شور و امید و...باهم رشد و وحدت پیدا کنند و به تعالی برسند.
اما گذشت روزگار ثابت کرد که همهء این مظاهر،چه موجودات بیرون از وجود انسان و چه درون انسان،همگی آفریده و مخلوق و پدیده هستند؛که از نیرویی عظیم و قدرتمند فرمان میگیرند و تحت ارادهای توانا و قدرتمند قرار گرفتهاند،هرگز نمیتوانند برای انسان جانشین آن عامل مافوق خویش شوند و به زندگی انسان معنا و مفهوم بخشند؛حتی نمیتوانند راه شناخت و یافتن آن موجود مافوق انسان را برای او بازگو کنند.این است که برای انسان همیشه این سؤال مطرح بوده است که پس،آنموجود توانا و قدرتمند مافوق او چیست؟چگونه و از چه راه و وسیلهای میتوان به او پی برد و رسید؟آیا رسیدن به او مرتبهای از تکامل برای انسان است و یا نه،رسیدن به او شکل دیگری از مسخ است که برای زندگی او آفت و تباهی دارد؟
دین
جواب این سؤال را تنها دین میدهد،زیرا دین زاییده فکر و تخیّل بشر نیست.بلکه باارزشترین و گرانقدرترین هدیهای است که از فراسوی عقل و فکر بشر به انسان ارزانی شده است تا او از این طریق به کرامت و بزرگواری خویش در میان دیگر موجودات آگاه شود.
چیست دین؟برخاستن از روی خاک! تا که آگه گردد از خود جان پاک
(اقبال لاهوری)
و به یاد بیاورید که او دارای گذشتهای پاک و عالی است و در آن روز که خداوند گل او را میسرشت و از روح خویش در او میدمید،همهء فرشیان و عرشیان غبطه خور مقام و منزلت او بودند و بر خداوند اعتراض و گستاخی میکردند؛یعنی که این ضعیف و ناتوان،لایق و شایستهء آن همه پاداش و ارجمندی و شایستگی و نعمت و منزلت نیست.دین میخواهد آن زمانی را به یاد انسان بیاورد که خدا تنها و ناشناخته بود و هیچ موجودی شایستهء یافتن و شناختن و عشق ورزیدن و دوست داشتن او نبود؛این،تنها انسان بود که به دوش ناتوان خویش،بار سنگین و طاقت فرسایی را کشید تا آیینهای برای خدا شود؛تا خداوند چهرهء خویش را در آن نظاره کند.
دین است که به انسان میآموزاند که او موجودی متفاوت از دیگر موجودات است و برای هدفی بزرگ و عظیم آفریده شده است.حامل ارزشها و صفات و ویژگیهای خداوندی است. جانشین و امانتدار خداست.صاحب نفخه و روح خداست. همدم و همراز خداست.هم پیمان و عهد و سوگند خداست. بنابرین نباید این انسان،اینجانشین و این نمایندهء او در زمین، خود و ارزشها و کرامتهای خداوندی را در پای چیزهایی قربانی کند که آنها را خداوند برای انسان ساخته و پرداخته است و همهء آنها با تمام عظمت و هیبت و شکوهشان تنها مقدمه و زمینهای هستند برای آفرینش انسان.
آری،دین است که به انسان یاد میدهد،چگونه عشق بورزد و چگونه اندیشه کند و چگونه ببیند و بشنود و بگوید.چگونه از خود در سرزمین«غدیرها»به تعبیر بودا جزیرهای بسازد و از گندیده شدن رهایی یابد.چگونه همچون خدای افسانهای یونان پرومته آتش خدایی را از دستان اهریمنان و غولان بر باید و شبستان سرد و یخ بستهء تاریک و خاموش خویش را گرم و روشن کند.چگونه به«بودن»خویش در جهت«شدنی»عمیق و والا،معنا و مفهوم بخشد.چگونه حقیقت و شخصیت و اصالت خویش را در مواجههء با دیگر پدیدهها و چیزها حفظ کند و نبازد و مسخ آنها نشود.
این همه یادآوری و یاد دادن،آشنا کردن،آموختن،تعلیم دادن،معنا دادن،راه نمودن و روشن کردن،کاری است سخت بزرگ و حساس،که تنها از عهدهء دین میآید؛زیرا پای همهء علوم و معارف و عقول بشری در این مرتبه لنگ میشود و از حرکت میایستد.در این مرتبه چه زیبا و حیرتآور است آن جایی که میبینیم دین همهء گفتنیها و نگفتنیهایش را و همهء هستی و فلسفهاش را در عباراتی کوتاه و مختصر،روشن و صریح،بدون هیچ تقیّد و تصنّع و تکلفّی و بدون هیچ نوع تأویل و اشارهای و بدون هیچ واسطه و غیری در یک برنامهء عام و قابل فهم و روزمره و همیشگی گنجانیده و آن را خیمه و ستون دین نام نهاد و به بشر ارزانی داشته است.این کاری است که هیچ دین و مکتبی نتوانسته است،مانند دین اسلام آنرا به نحو عالی و عمیق انجام دهد.
نماز
با نگاهی دقیق به مفهوم نماز میبینیم که از آن تعبیراتی[6]شده است،که هرکدام از آن تعبیرات،بعدی از ابعاد آن را بیان کردهاند که شامل همهء جهات و ابعاد و حقایق نماز باشد.دلیل این مسأله آن است که ماهیّت و حقیقت نماز،اولا،دارای ابعاد و اعماق بیشماری است.بنابرین عقل و اندیشه نمیتواند که به همهء آن حقایق و ماهیّات دسترسی پیدا کند و آنها را در تعریفی بگنجاند که دارای حد و رسم منطقی باشد و از این طریق قابل فهم و قابل انتقال به دیگری باشد.
ثانیا،نماز دارای حقیقتی ساکن و ایستا نیست که بتوان آن را اندازهگیری و محاسبه کرد؛بلکه دارای حقیقتی تحولپذیر است؛ بدین معنی که حقیقت آن در صورت ابتدایی ممکن است کامل برای فرد نمایان نشود و در مراحل بعدیاش فرد با صورت کامل آن دیدار کند.ازاینرو ما میتوانیم،حقیقت نماز را به مانند طومار درهم پیچیده شدهای فرض کنیم که حقایق خویش را در باز شدن لایههایش به ما نشان خواهد داد.بنابراین ممکن است فردی موفق شود تنها لایهء اول حقیقت آن را ببیند فکر کند که به کل حقیقت دست یافته است و دیگری از حقیقت لایهء اولی بگذرد و به حقیقت لایهء بعدی دست بیابد و در آنجا متوقف شود.باز ممکن است،فرد دیگری از این حقایق بگذرد و به حقایق بعدی دست بیابد که تصور و درک آن حقایق برای افراد مراتب پایینی مشکل باشد.
نقل عباراتی از کتاب«سر الصلوة»دربارهء بیان اسرار نیّت نماز، دربارهء روشن شدن مطالب گفته شده،به ما کمک میکند.«... در اسرار نیّت است و آن پیش عامه،عزم بر اطاعت است خوفا یا طمعا.و در نزد اهل معرفت،عزم بر اطاعت است هیبتا و تعظیما.و در نزد اهل جذبه و محبت،عزم بر اطاعت شوقا و حبا.و در نزد اولیاء علهم السلام عزم بر اطاعت است طبعا و عزیزتا بعد از مشاهدهء جمال محبوب استقلالا و ذاتا و فنای در جناب ربوبیّت ذاتا و صفة و فعلا»[7]بنابرین،میتوانیم تصور کنیم که نماز در عین یکنواختی و تکراری و روزمره بودنش،دارای حقیقتی پویاست.نمازگزار باید سعی کند که خود را در مسیر پویایی نماز قرار دهد و بداند که اگر نماز دیروزش با نماز امروزش یکسان باشد،همانا نماز او ارزشی ندارد.حدیثی از پیامبر(ص)است که بیانگر همین پویایی نماز است؛به این معنی که فردی از دریافت و درک ماهیّت آن مرحوم است و فرد دیگر نسبت بدان آگاه است،درحالیکه اینها در به جا آوردن ظاهر و صورت نماز اختلافی ندارند.حدیث این است.«همانا دو نفر از امت من میایستند به نماز و رکوع و سجودشان یکی است و حال آنکه[فاصله]بین نماز آنها مثل [فاصله]بین زمین و آسمان است.»[8]در این باره عبارتی را از علامه اقبال بخواهیم که به نحوی جالب،این موضوع را بیان میکند.«...نماز در اسلام به منزلهء گریز انسان است از ماشینیسم و یکنواختی زندگی به فضای آزاد و روحانی؛تنها راه نجات برای انسان عصر بمب اتم و موشکهای بین قارهای،روی آوردن به تجربهء وجودی و ایجاد بعد ارفانی است وگرنه وجود تمدن و فرهنگ و خود هستی انسان محکوم به انقراض است.نماز،عقبنشینی سپاه به سوی مرکز فرماندهی،برای گرفتن دستورات و نیروها است.در اسلام نماز و عبادات وسیلهء به دست آوردن تجربهء ژرف عرفانی هستند.در نماز،انسان احساس میکند که به درگاه دوست خود رسیده است و در حضور اوست.نماز بهترین نمونهء خلوت و جلوت و یا جذب و دفع«سیستول»و«دیاستول»نیز هست.وقتی که انسان از عمق این احساس و تجربه بیرون میآید،آنچنان از قوّت و عمل و تحرّک و پویایی و زایایی سرشار است که در صدد دگرگون ساختن جامعه و جهت بخشی تاریخ،برمیآید.»[9]و به این ترتیب است که دین و نماز به عنوان مظهر تمام عیار حقیقت دینی و بندگی خدا،عاملی برای بازیافتن هویت و حقیقت انسان و رهسپاری به سوی کانون متعال هستی است.
پی نوشت
(1).در«لغت نامهء دهخدا»مسخ چنین آمده است:تبدیل صورت یافتن از صورتی به صورت دیگر درآمدن.در«منتهی الادب»نیز زشت و صورت برگردانیدن معنی شده است و در«ناظم الاطبا»به تبدیل شکل داده شده به بدتر شکلی معنی شده است،در«کشاف»اصطلاحات فنون چنین معنی شده است که مسخ در اصطلاح حکما«انتقال نفس ناطقه است از بدن آدمی به بدن حیوان دیگری که در پارهای از اوصاف با آدمی متناسب باشد؛مانند بدن شیر برای پردل و بدن خرگوش برای کمدل و آن از اقسام تناسخ است.»
(2).جامعه سالم.اریک فروم.ترجمهء اکبر تبریزی.ص 134.
(3).سیمای انسان راستین.اریک فروم.ترجمهء مجید کشاورز.ص 65.
(4).احیای فکر دینی در اسلام،علامه اقبال لاهوری.مترجم:احمد آرام،ص 17-16.
(5).فیلم عصر جدید چارلی چاپلین گویای همین حقیقت است که انسان گرفتار تکنولوژی،خود را تنها زمانی حس میکند و مییابد که مشغول کار هست و جز کار کردن،ابعاد و زمینهها و جهات دیگر وجود خویش را فراموش کرده است و حتی انسان گرغتار چنین حالتی،در حین کار در کارگاه،زن خویش را نمیشناسد و دکمههای لباس او را پیچ و مهره میبیند و سعی میکند که با آچار آن دکمهها را سفت کند.این فیلم به خوبی پدیدهء مسخ و یا الیناسیون را بیان میکند.
(6).تعبیراتی چون:الصلاة معراج المؤمن،الصلاة عمود الرین،الصلاة کل قربان نفی،ان الاصلاة تنهی عن الفحشا و المنکر،الصلاة نور المؤمن.
(7).سر الصلاة.امام خمینی.ترجمهء سید احمد فهری.ص 120-119.
(8).سر الصلاة،ص 25.
(9).کتاب ایدئولوژی انقلابی.اقبال.ص 120-112.