نسیم حیات
نسیم حیات

نسیم حیات

موذن دلیر

یکی از مسائلی که برای عراقی ها گران تمام می شد ، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود .
یک روز صبح ، یکی از بچه ها زودتر از بقیه بیدار شد و شروع به گفتن اذان کرد . این کار هر روز انجام می شد ، اما دور از چشم نگهبانان عراقی . آن روز ، هنوز اذان بسیجی به پایان نرسیده بود که سرو کله یکی از نگهبانان پیدا شد و با فریاد از او خواست تا کارت شناسائی اش را بیاورد . اما او تا اذان را به پایان نرساند ، کوچکترین توجهی به عراقی نکرد . نگهبان بعد از گفتن اذان ، با خونسردی به پنجره نزدیک شد و از نگهبان عراقی پرسید که چه می خواهد . نگهبان ، که رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود ، مجددا فریاد کشید : « مگر نگفتم کارتت را بیاور ؟ مرا مسخره می کنی ، چنان بلائی سرت بیاورم که تا ابد یادت بماند .»
بسیجی با همان خونسردی کارتش را در آورد و به نگهبان بعثی داد . ساعتی بعد با طلوع آفتاب ، درٍ سلول برای گرفتن آمار باز شد . پس از آمارگیری ، یکی از سربازان عراقی فرد اذاتگو را صدا زد و با خود برد.

منبع: سایت اندیشه قم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد